...
- دوشنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۳، ۰۷:۴۰ ب.ظ
پسرک:
تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز ،
سالهاست که در گوش من آرام،
آرام
خش خِش گام ِ تو تکرار کنان ،
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا ،
- خانه کوچک
ما سیب نداشت
برای خوندن بقیش ادامه مطلب :)
...............................................
دخترک:
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را….
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت
فروغ فرخزاد
.................................................
سیب:
دخترک خندید و پسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد !
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !
هر دو را بغض ربود…
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
” او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! ”
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
” مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! ”
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت
جواد نوروزی
..................................................
باغبان:
وچه بی پروا بردی دخترم را به دیاری دیگر
سیب را دزدیدی
نور چشمان فروغش بردی
ومرا آزردی
دخترم آه کشید
پر پروانه ز پرواز تکید
سیب بر خاک افتاد،اعتبارم افتاد
پاره ی جان مرا دزدیدی
تو مرا هم دیدی؟
سیب آگاه نبود،من دیدم
دل ز آن جسم ضعیفش چیدی
دخترم بغضی کرد،صورت خاکی تو اخمی کرد
برگها خش خش کرد ،ومرا ساکت کرد
ریخت از چشم تو اشک،دخترم ساکت و آرام که رفت
باد از بین درختان تنومند وزید،دل من هم لرزید
کاش سیب میدزدیدی ،میوه ی عمر مرا دزدیدی
باد همه ی سیب ها را چید،همه باغچه پر گشت ز سیب
و تنم میلرزید . . . نفسم کم میکرد . . . سیب دندان زده چشمک میزد
و دلم لک میزد . . . کاش هرگزسیب ها قرمز نبود
یا که در خانه ما باغ نبود!
نویسنده نامعلوم
..................................................
باغ:
و من آن باغ پر از حسرت و آه
که پر از تکرارم
شاخه هایم پر سیب
و کمی غمگینم
از چه رو این همه اصرار و گناه !
تو ببین پر سیبم
دانه ای چند کجا ...
که تواند بدهد آزارم ! ؟
گفتمش رخصت چیدن بد نیست
او بگفت سخت نگیر ... چشمی نیست !
گفتمش در پی او تند ندو
او بگفت فرصت نیست
گفتمش دخترکم ، سیب خودت را به دهان محکم گیر
او بگفت دست و دلم با هم نیست
گفتمش سیب بگو ، غرق به خاکی تو چرا
او بگفت زخم تنم را که دگر مرهم نیست
گفتمش اشک دگر لرزش تو بهر چه بود
او بگفت بغض شکسته که دگر با من نیست
لحظه ای چند سکوت
خش خش برگ درختان تو بگو ، حاجت بود ؟
تو که با هر قدمش نالیدی ! ! !
کوچه از دور به ما لبخند زد
کوچه ها عادت دیرینه ی رفتن دارند
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
قصه ی سیب کمی طولانی است
آدم و حوا بود
و از آن روز جدایی رخ داد
- ۹۳/۱۱/۲۷