پاسخ:
هیچی نگو دیروز ساعت 4 بود نمیدونی ک منو دوستام میخواستیم بریم کتابخونه عمومی یک پسره با لباس صورتی دنبال منو دوتم راه افتاد داشتیم سکته رو میزدیم اینقد اومد اومد رفتیم باهم تو بم بست ده تا دیگه هم باهاشون اومدن منو گروه اِسانف بودیم دوستم ندا زنگ زد ب پلیس خیلی وحشت ناک بود هنوز جرئت نکردم ب مامان بابام بگم این اتفاق افتاده میترسم دیگه نزارن برم جایی با دوستای خولو چلم
منو پسر داییم تو یه مدرسه هستیم من میرم محله اونا با هم میریم مدرسه تو محله اونا هم مدرسه دوخترونه هستش یکی دوتا دختر از محله اونا میرفت اونم بهشون گیر میداد من میشستم جلوی دربند منتظر پسر دایی بودم که دختر بازیشو تموم کنه بیاد بریم پسر داییم به یکی از دخترا گفته بعد عید تو رو فراری میدم دختره هم رفته به مامانش گفته مامانش اومده در خونه پسر داییم دادو هوار راه انداخته اسم پسر داییم هم آرشه ممادر دختره اومده جیغ میزنه تو محله میگه آرش جلوی دختر منو میگیره میگه می خوام فراریت بدم بعد اسم منو هم نمیدونسته میگه اون پسر تازه ای هم اومده اینجا منو میگه به دخترم بوس میندازه درحالی من با هیش کدومشون کاری ندارم الکی پای منو هم میکشن وسط بعد هیچی کمی تو محله آبروی پسر داییمو برد بعد رفت
پاسخ:
خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ بابا شما دیه کی هستید
من ساده به همه میگفتم عجیبه و
عجیب نبودی و دستتو خوندمو یه عمرآزگارو کنارتو موندم حیف که عمرمو تلف میکردم و یه
عمری بیخودی به عشق تو خوندمو
پست تراز اونی بودی که فکرمیکردمو دلت یجای دیگه بود حس میکردمو به روت نزدم نمیخواستم
بری، نمیخواستم بشینی به ما هی بد بگیو
میگم برات مهم نی چی سرم بیاد، میگی بذار سیا بشه روزگارش ،میگی بذار نباشه و فقط بره،
اصلا بذار بمیره بیخیالش
.
گول چهره پاکتو خوردمو توهم درست همونی بودی که همه میگفتن
اینفده قشنگی که منم نباشم خیلی واسه داشتنت به پات میفتن
تازه دارم میفهمم منو واسه چی خواستی ،باهمه دورو بریات الا ما روراستی، برای تو
میمردم،روت قسم میخوردم،اینقده عوض شدی که یهو جا خوردم